frozens



خطر لوث شدن: آنچه در زیر می آید ممکن است قضیه یا پایان ماجرا را لو دهد!

فیلم باتعدادی یخ شکن (ice harvester) که درحال جمع آوری یخ از روی یک دریاچه منجمد در نقاط سردسیر نروژ هستند آغاز می شود. درمیان آنان یک پسر بچّه ۸ ساله که ldquo;کریستوفrdquo;(Kristoff) نام دارد، به همراه گوزن شمالی کم سّن خود ldquo;سونrdquo;(Sven)، سعی در جمع آوری یخ دارد و تا آنجایی که می تواند برای این کار تلاش می کند. یخ شکنان پس از جمع آوری یخ کافی بسوی شهر حکومتی ldquo;ارندلrdquo;(Arendelle) رهسپار می شوند. درست در همان زمان در کاخ ارندل دو پرنسس خردسال زندگی می کنند. پرنسس ldquo;آناrdquo;(Anna) خواهر بزرگتر خود ldquo;الساrdquo;(Elsa) را دیروقت از خواب بیدار می کند تا با او برف بازی کند. زیرا السا دارای قدرتی جادویی است که می تواند بوسیله آن برف و یخ تولید کند. در ابتدا السا راضی به بازی با آنا نمی شود امّا وقتی که آنا به او پیشنهاد ساخت آدم برفی را می دهد، قبول می کند. آن دو به یکی از سالن های بزرگ کاخ می روند و شروع به بازی می کنند. السا یک زمین یخی درست می کند و همه سالن را پر از برف و یخ می کند. دو خواهر یک آدم برفی درست می کنند و نام او را ldquo;اولافrdquo;(Olaf) می گذارند (که به گفته السا، آغوش های گرم را دوست دارد). در حین بازی، وقتی السا می خواهد از سقوط آنا جلوگیری کند، بطور اتفاقی با یکی از اشعه های یخی خود به سر آنا ضربه می زند و باعث می شود که او بی هوش شود و رشته کوچکی از موهایش به رنگ سفید در آید. السا، مادر و پدرش را صدا می کند و پادشاه و همسرش به همراه السا و آنا ی بیهوش، برای حل این مشکل، شبانه به سوی ldquo;درّهٔ سنگ زندهrdquo;(Valley of the Living Rock)، جایی که ترول ها(The Troll) که موجودات سنگی و کوچکی هستند، با قدرت های خاص خود در آنجا ست دارند، رهسپار می شوند. در بین راه

کریستوف با گوزن کوچکش، سون، در حال بازگشت بودند، امّا وقتی می بینند که ردّی یخی پشت سر اسب های پادشاه و ملکه باقی میمیاند، به تعقیب آنان می پردازند. پادشاه و ملکه به همراه دختران خود به درّهٔ سنگ زنده که ست گاه ترول ها بود، می رسند و کریستوف هم به همراه گوزنش، سون، در تعقیب آنان به آنجا می رسد. کریستوف و سون در آنجا ترول ها را ملاقات می کنند و یکی از ترول ها تصمیم می گیرد که کریستوف را بزرگ کند. وقتی ldquo;پبی بزرگrdquo;(Grand Pabbie) که بسیار دانا و رئیس تمام ترول ها است، به پادشاه و دخترانش می رسد به آنان می گوید که شانس آورده اند که به قلب آنا اصابت نکرده، زیرا قلب به آسانی درمان نمی شود اما سر بهبود میابد. پبی بزرگ حافظه آنا را از تمام چیزهایی که مربوط به قدرت زمستانی السا بوده را پاک می کند ولی چیزهایی را که مربوط به شادی، تفریح و موضوعات دیگر بود، در ذهن آنا باقی می گذارد (بطوریکه آنا یادش بیاید که با السا، اولاف را ساخته اند، اما نه با قدرت جادویی او). پبی بزرگ به السا می گوید که قدرتش درحال رشد است و با اینکه زیباست می تواند خطر بزرگی نیز باشد، پس او باید کنترل قدرش را بدست آورد و از ترس که دشمنش خواهد بود جلو گیری کند. پادشاه هم تصمیم می گیرد که تا زمانی که السا یاد بگیرد قدرتش را کنترل کند، دروازه های کاخ را بسته، خدمه دربار را کاهش داده و قدرت او را از همه حتی از خواهرش آنا نیز مخفی کند و تا آن موقع دو خواهر را از یکدیگر جدا کند. اتاق السا از اتاق آنا جدا می شود و آنا نمی داند که چرا السا از او دوری می کند. او انواع تفریح و سرگرمی ها از جمله ساختن آدم برفی که السا خیلی دوست می داشت را به او پیشنهاد می کند ولی از پشت در بسته اتاق خواهرش هیچ ندایی جز ندای مخالفت بر نمی خیزد. چندین سال می گذرد و خواهرهای کوچک بزرگ تر می شوند، امّا السا باز هم نمی تواند قدرت خود را کنترل کند، برای همین هم پدرش به او پیشنهاد می کند که از دستکش استفاده کند تا شدّت قدرتش را کاهش بدهند و در این حال آنا با این که هنوز از قدرت السا خبر ندارد امّا باز هم سعی می کند ش مانند گذشته، دوباره رابطه ای صمیمی بر قرار کند. چند سال بعد زمانی که آنا در سن ۱۵ سالگی و السا در سن ۱۸ سالگی قرار دارند، پادشاه و ملکه سفری ۲ هفته ای را با کشتی آغاز می کنند، امّا کشتی آنان توسط موج های سهمگین و طوفانی غرق می شود. بااین که هردو خواهر از مرگ پدر و مادر خود بسیار غمگین هستند، امّا السا بقدری از قدرت خود ترس دارد و از اینکه به کسی آسیب بزند وحشت زده است که حتی در مراسم ختم پدر و مادر خود حاضر نمی شود و از اتاقش خارج نمی شود، امّا با این حال آنا از پشت در بسته اتاق السا به او یاد آوری می کند که حالا دیگر تنها شده اند و فقط یک دیگر را دارند.

سه سال بعد در تابستان، السا به سن قانونی (۲۱ سالگی) می رسد و زمان تاجگذاری او به عنوان ملکه جدید ارندل فرا می رسد، برای همین هم در سرتاسر شهر ارندل، مراسمی باشکوه بر گزار می شود و اشراف زادگان و دوک ها از قلمروهای مختلف اطراف برای این جشن می آیند. یکی از این میهمانان که ldquo;دوک وسلتونrdquo;(The Duke of Weselton) است، خواهان سؤ استفاده از شریک تجاری خود، ارندل است و نقشه هایی برای تصاحب ثروت های آن دارد. آنا برخلاف خواهرش خیلی برای این جشن خوشحال و هیجان زده است و مخصوصا خواهان ملاقات با مردی است تا عشق واقعی را بیابد. از آن طرف السا فقط مضطرب است و سعی می کند که قدرت های خود را از دید جمعیت پنهان کند و برای همین هم دستکش هایش را می پوشد. السا به ناچار دستور می دهد که دروازه های کاخ را که برای مدتی بسیار طولانی بسته بودند باز کنند تا میهمانان و مردم وارد شوند. در این حین آنا بیرون از کاخ قدم می گذارد تا در شهر گشتی بزند، امّا در این بین بطور اتفاقی با اسب ldquo;پرنس هانس از جزایر جنوبیrdquo;(Prince ldquo;Hansrdquo; of the Southern Isles) برخورد می کند. هانس پرنسی خوش قیافه و از افرادی که در مراسم تاجگذاری دعوت شده بودند، بود. او خود را به آنا معرفی می کند و با او آشنا می شود. وقتی زمان مراسم تاج گذاری فرا می رسد، میهمانان رسمی و عالی رتبه به کلیسا رفته و السا و آنا و اسقف اعظم ارندل در جایگاه اول کلیسا می ایستند تا السا تاجگذاری کند. بعد از سرود مذهبی، اسقف تاج السا را بر روی سر او می گذارد و نوبت به وقتی می رسد که السا باید نمادهای حکومت را که شامل عصای سلطنتی و گوی می شدند، را در دستانش نگه دارد تا خطبه اسقف به پایان برسد، امّا السا مجبور است که آنان را با دستان و بدون دستکش بردارد و بایستد، برای همین هم او مضطرب شده ولی نهایت تلاشش را می کند و آنان را بدون دستکش در دستانش نگه می دارد ولی سریعاً آنان را به سرجای خود برمیگرداند و دوباره دستکش هایش را می پوشد و این واقع را به خیر می گذراند. میهمانی تا شب ادامه پیدا می کند و آنا نهایت لذّتش را از مهمانی می برد. او با دوک وسلتون می رقصد، امّا اطلاعات زیادی از او نصیب دوک وسلتون نمی شود. او هانس را نیز ملاقات می کند. آنا با هانس می رقصد و با او غذا و دسر می خورد، می گردد، صحبت می کند و به او خو می گیرد. آنا که هنوز رشته کوچک و سفیدی که بخاطر قدرت السا در موهایش باقی مانده است، به هانس می گوید که زمانی او و السا به یکدیگر خیلی نزدیک بودند، امّا یک روز السا او را از خودش راند و دیگر با او دوستی نکرد. هانس هم به آنا می گوید که ۱۲ برادر بزرگ تر از خودش دارد که همگی آنان به او بی توجهی می کنند. آنا و هانس بیشتر با یک دیگر نشست و برخاست می کنند و سرانجام، هانس از آنا درخواست ازدواج می کند و آنا به سرعت به او جواب مثبت می دهد ولی آنان به اجازه السا هم نیاز داشتند، پس آن دو به پیش السا می روند. السا از این اتفاق و تصمیم ناگهانی متعجب می شود و به آنا می گوید که او نباید با مردی که صرفاً ملاقاتش کرده ازدواج کند و این را هم اضافه می کند که آنا از عشق حقیقی چیزی نمی داند و به آن دو اجازه ازدواج نمی دهد و به هانس هم می گوید که باید به کشورش بازگردد و همچنین به سربازان دستور می دهد دروازه های کاخ را ببندند و به میهمانی خاتمه بدهند. آنا آشفته می شود و سعی می کند با نگه داشتن دست السا او را از این کار باز دارد و بخاطر همین عمل، یکی از دست کش های السا از دستش خارج می شود. آنا با السا به جروبحت می پردازد و درحالی که تمامی میهمانان رسمی به آن دو خواهر نگاه می کنند، جروبحث آن دو شدّت می گیرد و کنترل قدرت السا از دستش خارج می شود و او ناخواسته و بطور ناگهانی تعداد زیادی قندیل سر تیز در کف سالن ایجاد می کند و چیزی نمانده بود که آن قندیل های سرتیز به میهمانان آسیب برسانند. در آن لحظه دوک وسلتون السا را هیولا صدا می کند و و السا برای اینکه به کسی آسیب نزند جلوی چشمان متعجب همه به سوی محوطه حیاط کاخ فرار می کند امّا بدبختانه، حیاط محل تجمع بسیاری مردم عوام و معمولی شده بود. السا ی هراسان در حالی که سعی می کند هیچ صدمه ای به هیچکس وارد نکند، بطور اتفاقی یکی از فواره های حیاط کاخ را لمس کرده و آن فواره را منجمد می کند و این عمل باعث می شود تا تمام مردم شهر از قدرت مخفی او با خبر شوند. از آن طرف دوک وسلتون خشمگین با دو سرباز محافظ خود به السا می رسد و السا برای این که آنان را از خود دور کند بطور ناخواسته باز هم اشعه های یخی اش را از دست بدون دستکش خود به آنان پرتاب می کند امّا برای آنان اتفاقی نمی افتد و وقتی السا متوجه می شود که هانس و آنا به دنبال او می آیند، تصمیم یک فرار قطعی را می گیرد. السا هراسان از یکی از درهای پشتی کاخ به کنار ساحل آبدره ای که کنار شهر و کاخ قرار داشت می رسد و برروی سطح آب آبدره قدم می گذارد و باعت می شود که آب آبدره بکلی منجمد شود و السا باعث می شود که کشتی های میهمانان و افراد دیگر بر روی سطح آبدره گیر بیفتند. السا بالاخره موفّق می شود که از عرض آب عبور کند و تامیتواند از شهر فاصله بگیرد. در این هنگام درست در وسط ماه ژوئیه در تابستان هوا سرد می شود و برف شروع به باریدن می کند. دوک وسلتون ملکه السا را قاتل، ساحره و هیولا خطاب می کند، امّا آنا به او می گوید که اتفّاقات امشب تقصیر او بوده و آنا سوار اسب خودش می شود و در مدّت زمان غیبت خود هانس را مسئول کارها در ارندل می کند و آنا به دنبال السا راهی بیرون شهر می شود.

السا تا نزدیک طلوع آفتاب به بلندترین نقطه کوهستان شمالی که برفراز ارندل قرار داشت می رسد. السا در آنجا سعی می کند که گذشته را فراموش کند و شروع به شادی کردن با قدرت خود می کند. او بطور موقت بر روی قدرت خود کنترل پیدا می کند و اولافِ آدم برفی را می سازد، اگرچه بخاطر رشد و بیشرفت قدرت السا، حالا دیگر اولاف می توانست زنده باشد امّا السا در آن حالت به اولاف توجهی نمی کند و به راهش ادامه می دهد. او همچنین برای خود قصری دو طبقه، باشکوه و مجلل از یخ می سازد که در آن چلچراغ، بالکن، فواره، پلکان ها وغیره، همگی از یخ ساخته شده بودن و در همه جای قصر طرح دانهٔ ستاره مانند برف دیده می شود و همچنین دیوارهای طبقه دوّم قصر رنگشان برطبق احساسات السا تغییر می کند. السا همچنین تمام لباس های قبلی خود را عوض می کند و موهای بلوند خود را باز می کند، او تاج خود را به گوشه ای از سالن قصر پرتاب می کند و برای خود لباسی بلند و باشکوه از یخ به تن می کند و تصمیم می گیرد که دیگر برنگردد و بدون آسیب رساندن به هیچکسی، خودش باشد. اکنون دیگر تمام کشور در وسط تابستان با برف و یخ پوشیده شده است. از آن طرف آنا تمام شب گذشته را سوار بر اسب خود و با لباس های نازک جشن تاجگذاری، درحال جستجوی السا در جنگل بوده است و نا گهان اسب آنا وحشت زده می شود و به سمت ارندل می تازد و آنا را در برف عمیق و سرمای جنگل تنها می گذارد. یک شبانه روز دیگر، آنا درحالی که در سرما و برف گیر افتاده است به جستجوی پیاده برای خواهر خود ادامه می دهد و در شب بالاخره به یک مغازه به نام <<فروشگاه تجاری اوکِن سرگردان و سوناrdquo;(Wandering Oakenrsquo;s Trading Post and Sauna) می رسد. صاحب آن مغازه مردی به نام ldquo;اوکِنrdquo;(Oaken) و با لهجه اِسکاندیناویایی غلیظ است که از آنا به گرمی استقبال می کند تا به او چیزهایی را که نیاز دارد بفروشد. ناگهان کریستوفِ یخ شکن وارد مغازه اوکِن می شود و سعی می کند که از او کلنگ، طناب و هویچ برای گوزنش اسون، بخرد امّا چون پول کافی ندارد نمی تواند و اوکِن هم او را بخاطر بی ادبی اش از مغازه به بیرون پرتاب می کند و کریستوف و اسون مجبور می شوند که شب را در انباری کنار فروشگاه اکِن بگذرانند. از آن طرف آنا، وسایل مورد نیاز کریستوف و لباس های گرم و زمستانه برای خودش را از مغازهٔ اوکِن تهیه می کند و کریستوف را مجبور می کند که درهمان وقت شب راه بیفتند و به جستجو ی السا بپردازند. از آنجایی که کریستوف عقیده داشت که این سرما ی شدید از کوهستان شمالی می آید او و آنا با سورتمه ای که کریستوف تازه خریده بود و در حالی که اسون آن ها را می کشید راهی کوهستان شمالی می شوند. در راه آنجا، آنا همه چیز را برای کریستوف تعریف می کند وکریستوف هم مانند السا اظهار می کند که ازدواج با مردی که صرفاً ملاقات بشود خیلی ناعاقلانه است و کریستوف همچنین می گوید که تجربیات زیادی را از دوستانش که آنان را ldquo;متخصصین عشق>> خطاب می نمود، کسب کرده است. در میان راه گرگ ها سورتمه آنان را دنبال می کنند و در این بین سورتمه ای نو که کریستوف تازه پول آن راپرداخته بود از درّه سقوط می کند و می سوزد؛ ولی آنا به کریستوف قول می دهد که پس از پایان کارشان، به او سورتمه ای نو با تمام وسایل داخل آن هدیه کند و کریستوف هم مجبور می شود که دوباره به او کمک کند. کمی جلوتر در راه آنا، کریستوف و اسون با یک آدم برفی سخنگو و بذله گو آشنا می شوند. اوایلش کمی از او وحشت می کنند امّا رفته رفته با او آشنا می شوند. آن آدم برفی به آنان می گوید که اولاف نام دارد و از آغوش های گرم خوشش می آید. وقتی آنا نام او را می شنود به یاد بچگی هایش می افتد و درمیابد که السا آن آدم برفی را ساخته است. آنا یکی از هویچ های گوزن کریستوف، اسون، را بجای بینی اولاف می گذارد و اولاف بسیار از دیدن بینی جدیدش خوشحال می شود. او همچنین به آن ها می گوید که بزرگترین آرزویش تجربه تابستان است و اولاف که نمی داند که در تابستان ذوب مشود با اشتیاق در مورد آرزویش حرف می زد و کریستوف هم قصد داشت که به اولاف بگوید که او در تابستان ذوب خواهد شد ولی آنا او را از این کار باز می دارد. اولاف هم به امید بر گرداندن تابستان آنان را به سمت مخفیگاه السا راهنمایی می کند.

در این حین اوضاع در ارندل آشفته بود؛ هانس سعی می کرد که لباس گرم و تجهیزات لازم را به مردم ارندل برساند و درحالی که دوک وسلتون از اینکه هانس کالاهای تجاری خوب ارندل را با بخشش بین مردم به هدر می داد، شکایت می کرد که ناگهان اسب پرنسس آنا بدون او به ارندل بازمیگردد و هانس متوجه می شود که آنا در دردسر افتاده است، برای همین هم با تعدادی از سربازان دربار ارندل و با داوطلبی آن دو سرباز محافظ دوک وسلتون، برای یافتن آنا راهی کوهستان می شود (دوک وسلتون مخفیانه به دو سربازش دستور می دهد که به محض اینکه ملکه السا را دیدند باید او را بکشند تا زمستان خاتمه یابد و کالاهای تجاری ارندل بیش از این به هدر نروند).

از آن طرف همان طور که اولاف، آنا و کریستوف و اسون را به قله کوهستان شمالی راهنمایی می کند، راه نیز لحظه به لحظه دشوار تر می شود و در این بین آنا به کریستوف می گوید که شغل یخ شکنی او به قانع شدن السا بستگی دارد. آن ها بالاخره به قصر یخی السا می رسند و کریستوف از آن همه شکوه و جلال قصر شگفت زده می شود. امّا آنا از ورود کریستوف و اولاف به قصر جلوگیری می کند و می گوید که می خواهد یک دقیقه ش تنها باشد. آنا در می زند و درهای قصر یخی به طور خودکار باز می شوند، آنا وارد قصر باشکوه شده و السا را صدا می زند. وقتی آنا السا را می بیند به او می گوید که باید وحشت را کنار گذاشته و مثل قدیم ها با یکدیگر دوستانه رفتار کنند و حتی وقتی اولاف ناگهان وارد قصر می شود السا متوجه می شود که قدرتش خیلی زیادتر شده است امّا باز هم ترس به السا غلبه کرده و او بازهم از آنا فرار می کند. آنا به السا می گوید که باعث بوجود آمدن یک زمستان ابدی در کل حکومت شده است و باید آن را آب کند. السا از شنیدن این خبر شوکه می شود امّا او اصلاً نمی داند که چگونه باید برف های حاصل از قدرت خود را ذوب کند و باز هم از بازگشتن اجتناب می ورزد. آنا باز هم سماجت می کند و در این کشمکش ها، السا باز هم ناخواسته اشعه های یخی اش را به اطراف پرتاب می کند و یکی از آن اشعه ها مستقیم در قلب آنا فرو می رود و باعث می شود او به زمین بیفتد، امّا از آنجایی که در آن لحظه السا رویش را برگردانده بود آن صحنه را نمی بیند، امّا وقتی برمیگردد و می بیند که آنا بر روی زمین افتاده است وحشت زده می شود و درست در همین لحظه کریستوف نیز وارد می شود و السا مضطرب تر می شود. دیگر قانع کردن السا فایده ای نداشته و او هراسان یک غول برفی بزرگ به نام ldquo;مارشملوrdquo;(Marshmallow) را می سازد تا آنا و کریستوف و اولاف را از آنجا بیرون کند. مارشملو آن سه نفر را به بیرون از قصر یخی پرتاب می کند و خودش تصمیم می گیرد که به داخل قصر یخی برگردد، امّا وقتی آنا بخاطر عصبانیّتش خشم مارشملو را تحریک می کند، آن غول برفی به دنبال آن ها می دود. در این کشمکش ها با مارشملو اولاف از دره پرتاب شده و کریستوف و آنا نیز مجبور به پرش از درّه می شوند امّا از آنجایی که در پایین درّه مقدار زیادی برف جمع شده بود آن سه نفر آسیبی نمی بینند و فقط سر کریستوف کمی ملتهب می شود و اسون نیز خود را به آنان می رساند. ناگهان کریستوف متوجه می شود که گیسوان آنا دارد به رنگ سفید در می آید و رشته های سفید بیشتری در گیسوان او پدیدار می شود و این بخاطر اشعه ای از یخ های قدرت السا بود که در قلب آنا نفوذ کرده بود. از آنجایی که کریستوف، ترول هارا سال ها پیش درحال تیمار کردن آنا دیده بود تصمیم می گیرد که آنا را به پیش ترول ها که اکنون دیگر دوست و خانواده اش شده بودند ببرد تا او را درمان کنند و برای همین هم آن ها به سوی درّه سنگ های زنده راهی می شوند.

آنا، اولاف، اسون و کریستوف درحال نزدیک شدن به ست گاه ترول ها، یعنی درّه سنگ های زنده، هستند و هر لحظه آنا بیشتر احساس سرما می کند و کریستوف هم کمی در مورد دوساتش که ترول ها هستند به آنا توضیحاتی می دهد. آنها از کنار غارها و چشمه های آب گرم عبور می کنند و بالاخره کریستوف اعلام می کند که به آنجا رسیده اند. اول آنا واولاف فکر می کنند که کریستوف وهمی است ولی وقتی سنگ ها حرکت می کنند و جان می گیرند، آنا متوجه می شود که آنها همان ترول ها هستند. در آغاز ترول ها فکرمیکنند که کریستوف آنا را برای ازدواج به آنجا آورده و سعی می کنند که برای آن دو مراسم عقد و عروسی بر گزار کنند امّا وقتی آنا ضعیف تر می شود و گیسوانش بیشتر سفید می شود، ترول پدربزرگ از راه می رسد و توضیح می دهد که در قلب او یخی وجود دارد که توسط خواهرش السا در آنجا جای گرفته است و اگر آن یخ ذوب نشود، آنا کم کم به یک جسد یخی و منجمد تبدیل می شود و تنها یک اثر عشق حقیقی می تواند آن یخ را ذوب کند و از مرگ آنا جلوگیری کند. ترول ها می گویند که اثر یک عشق حقیقی می تواند مانند یک بوسهٔ عشق حقیقی باشد. برای همین، کریستوف هم که مطمئن شده است که هانس و آنا یک دیگر را دوست دارند، به همراه آنا و اولاف، سوار بر اسون به سمت ارندل رهسپار می شوند و اولاف هم که تاکنون از اسم هانس چیزی نشنیده بود، بسیار از این بازگشت ناگهانی متعجب می شود.

از آن طرف هانس و سربازان دربار ارندل به همراه آن دو سرباز محافظ وسلتون، در جستجو برای آنا، بالاخره به قصر یخی السا می رسند. هانس هم فکر می کند که آنا در قصر پیش ملکه السا است امّا اینطور نیست. هانس به تمامی سربازان دستور می دهد که به السا هیچ آسیبی نزنند درحالی که آن دو سرباز دوک وسلتون، قصد چنین کاری را دارند. وقتی که آن ها قصد داشتند به قصر یخی السا وارد شوند، ناگهان مارشملو پدیدار شده و سعی می کند که گروه سربازان را در هم بشکند. در این همنگام دو سرباز محافظ دوک وسلتون، موفق می شوند که از زیر دست مارشملو در رفته و وارد قصر یخی شوند تا در هنگامی که هانس و دیگر سربازان در حال جنگ با مارشملو هستند، از فرصت استفاده کرده و السا را بکشند. آن دو سرباز وسلتونی وارد قصر شده و به دنبال السا به سالن طبقهٔ دوّم قصر می رسند. در آن لحظه تمام سالن طبقه دوّم قصر بخاطر وحشت السا برنگ کهربایی در می آید. یکی از سربازان وسلتون تیری را یه سمت السا شلیک می کند ولی السا موفّق می شود آن تیر را متوقف کند. السا برای جلوگیری از حمله آن دو سرباز، مجبور می شود اشعه های یخی متعددی را به اطراف پرتاب کند و ظاهر هنرمندانه و یک دست قصر یخی اش را خراب کند. در جلوی ورودی قصر یخی، هانس موفق می شود یکی از پاهای مارشملو را قطع کند و باعث سقوط او به ته درّهٔ جلوی قصر یخی بشود. در این حین السا در طی کشمکش با افراد وسلتون در سالن طبقه دوّم قصر، موفّق می شود که یکی از آنان را در قندیل های یخی خود گرفتار کند و سعی می کند دوّمی را هم با استفاده از قدرت خود از بالکن به پایین پرتاب کند، امّا در این حین، هانس به همراه سربازان دربار ارندل سرمیرسد و از این عمل السا جلوگیری می کند. لحضه ای السا مکس می کند و آن سرباز وسلتونی که در قندیل های تیز السا گیر افتاده بود، و درست در حالی که السا حواسش به او نبود، او با کمان زنبوری خود تیری را به سمت السا شلیک می کند ولی هانس به موقع هدف او را منحرف می سازد و تیر بجای السا به پایهٔ چلچراغ بزرگ و مجلل سقف برخورد می کند درست درنقطه ای که السا ایستاده بود، چلچراغ سقوط می کند ولی السا به موقع جا خالی می دهد و پایش سرخورده و بیهوش می شود. سربازان هم السای بیهوش را به سیاه چال کاخ ارندل می برند و دست هایش را می بندند.

مدّتی بعد، السا در سیاه چال کاخ ارندل به هوش می آید و می بیند که دست هایش بسته است و در سرتاسر ارندل، برف و طوفان چند برابر شده است. هانس به سیاه چال می آید و از السا در خواست می کند که زمستان را متوقف کرده و تابستان را برگرداند امّا السا به او می گوید که بلد نیست این کار را انجام دهد و از هانس درخواست می کند که آزادش کند، زیرا السا خود راخطری برای ارندل میداند ولی هانس به او می گوید که هرکاری را که در حدّ توانش باشد انجام می دهد و ضمناً به او می گوید که آنا هنوز هم برنگشته است. السا از این که می فهمد آنا هنوز برنگشته مضطرب تر می شود و باعث می شود سیاه چال کمی منجمد شود.

از آن طرف کریستوف و آنا به همراه اولاف و اسون به ارندل می رسند و اولاف از آنان دور می شود تادر شهر گشتی بزند. کریستوف آنا را تا دم در کاخ می رساند و به خدمه سفارش می کند او را به جای گرمی ببرند و سریعاً پرنس هانس را بیابند تا طلسم او را بشکند. کریستوف که در این مدّت که با آنا سفر کرده بود، عاشق او شده بود ولی چون میداند که او در اصل عاشق هانس است او را رها می کند و با افسردگی به همراه گوزنش اسون، از آنجا می رود.

از آن طرف خدمه قصر آنا را به پیش هانس می برند و آن دو را در کتابخانه تنها می گزارند تا یک دیگر را ببوسند، امّا هانس از این کار امتناع می ورزد و فاش می کند که با وجود ۱۲ برادر بزرگترش، اصلاً شانس این را که به مقام پادشاهی نائل شود رانداشته است و برای همین هم به ارندل سفر می کند تا السا را عاشق خودش کند، ولی از آنجایی که هیچکس به السا نزدیک نمی شد او آنا را به عنوان طعمه خود انتخاب می کند تا پس از ازدواج با او، السا را طی یک صحنه سازی به قتل برساند وسپس پادشاه ارندل شود. هانس همچین اضافه می کند که الان فقط کشتن السا مانده و بعد از کشتن او نتها خود هانس پادشاه می شود، بلکه به عنوان قهرمانی خطاب می شود که آرندل را از نابودی و انجماد نجات داده است. هانس آتش را خاموش می کند و آنا را که ضعیف و درحال مرگ است در کتاب خانه رها می کند تا به حال خودش بمیرد و هانس حتی در را هم قفل می کند.

هانس به پیش میهمانان رسمی و اشراف زادگان دیگر می رود و به دروغ به آنان می گوید که پرنسس آنا بخاطر طلسم خواهرش السا مرده و قبل از مرگش آن دو فقط گذاشتن قرار ازدواج بایکدیگر را داشته اند و با این کذب ها میهمانان و اشرافزادگان باور می کنند که السا یک هیولای شیطان صفت است که حتی به خواهر خودش نیز رحم نمی کند و در این زمان هانس که دیگر خود را پادشاه ارندل میداند فرمان قتل ملکه السا را صادر می کند. هانس برای قتل السا با تعدادی از سربازان به سیاه چال قصر قدم می گزارند و درست زمانی که آنان در حال واردشدن بودند، السا موفق به منفجر کردن دیوار سیاه چال می شود و فرار می کند. با وحشت وصف ناپذیر السا، طوفان، باد شدید، کولاک و بوران زمستان به طرز وحشت ناکی شروع می شود و بلایا و طوفان های زمستانی، شهر ارندل را تسخیر می کنند. السا برای دور شدن از شهر بر روی آبدره منجمد قدم می گذارد و سعی می کند از بین کشتی های گیر افتاده در طوفان و انجماد راهی برای دورتر شدن پیدا کند و هانس هم به دنبال السا بر روی آبدره منجمد قدم می گذارد. از آن طرف کریستوف و گوزنش اسون که طوفان شدید ارندل را از بالای تپه ها مشاهده می کنند با اسون برای نجات دوباره آنا، به سمت ارندل برمیگردند و وارد سطح آبدره می شوند. در این حین اولاف که به طرز اتفّاقی به کتابخانه کاخ که آنا در آن در حال یخ زدن است، راه میابد و قفل آن را با بینی هویچی خود باز می کند. اولاف، آنا را درحالی که تمامی گیسوانش سفید شده و بسیار ضعیف و مردنی است میابد و برای او آتش روشن می کند و اولاف برای آنا توضیح می دهد که عشق حقیقی در واقع به معنای مقدم شماردن نیاز یک نفر دیگر نسبت به نیاز خود و فداکاری کردن است، درست مانند کریستوف که او را تا ارندل رساند و برای همیشه او را پیش عشق مورد علاقه اش تنها گذاشت و در این هنگام آنا متوجه می شود که عشق حقیقی او کریستوف است. اولاف ناگهان متوجه این که کریستوف با اسون درحال بازگشتن به ارندل است می شود و در این هنگام او و آنا برای رسیدن به کریستوف و شکستن طلسم راهی می شوند امّا ناگهان قندیل های یخی از در و دیوارهای کاخ پدیدار می شوند و کاخ را منجمد کرده و راه اولاف و آنا را مسدود می کنند، برای همین هم اولاف و آنا مجبور می شوند از پنجره به بیرون سر بخورند و به محوطه حیاط کاخ برسند و آن دو هم توانستند بر روی آبدره منجمد قدم بگذارند. باد شدید باعث مشود که بدن سبک اولاف به جای دیگری جا به جا شود و آنا هم بازحمت فراوان سعی می کند تا بدن ضعیف خود را در بوران شدید حرکت دهد و از بین کشتی های ساکن، خود را به کریستوف برساند. از آن طرف چند کشتی بخاطر باد شدید کج شده و باعث تَرَک خوردن یخ سطح آبدره می شوند و اسون از لای ترک ها به درون آب می افتد ولی موفّق می شود خود را بالا بکشد و کریستوف از این به بعد راه را پیاده می دود. از سویی دیگر السای وحشت زده به هانس می رسد و از او خواهش می کند که مواظب خواهرش آنا باشد امّا هانس هم که به اشتباه از مرگ آنا مطمئن است به السا می گوید که وقتی آنا از کوهستان شمالی برگشته بود بدنش سرد و ضعیف بود و قلبش درحال انجماد بود و گیسوانش سفید شده بو و اگر الان بخاطر خواهر بزرگترش، السا نبود او می توانست زنده باشد. وقتی السا خبر دروغین مرگ آنا را از هانس می شنود، مایوس شده و به زمین یخ زده آبدره می نشیند و بخاطر حزن و اندوه او طوفان و کولاک متوقّف می شود و تمامی دانه های برف در هوا معلق می مانند و سکوت بعد از غرش های باد آغاز می شود. دیگر آنا، کریستوف، السا و هانس خیلی به یکدیگر نزدیک شده بودند و چیزی نمانده بود که کریستوف به آنا برسد و طلسم او را بشکند ولی آنا وقتی می بیند هانس از پشت دارد به السا نزدیک می شود تا با ضربه شمشیر او رابکشد، فداکاری کرده و آنا خود را بین ضربه شمشیر هانس و خواهرش السا می اندازد و درست درهمان ثانیه آنا کاملاً منجمد می شود و مانند تکّه ای سنگ سفت می شود. در نتیجه شمشیر هانس بجای السا، به آنا برخورد می کند تکّه تکّه می شود و نیروی محبّت بین دو خواهر، هانس را به آن طرفتر پرتاب می کند. السا وقتی مبیند که خواهرش مرده، بسیار ناراحت می شود و دست هایش را دور پیکر یخ زده خواهرش حلقه کرده و بشدّت گریه می کند. اولاف، کریستوف، اسون و تمامی اشراف زادگان و میهمانان اکنون به این صحنه می نگرند و بسیار غمگین می شوند. در حالی که السا پیکر خواهرش، آنا را در بغل گرفته است و می گرید، رنگ آنای منجمد کم کم روشن تر می شود و بدن او نیز کم کم گرم تر می شود و بالاخره آنا در حالی که دیگر حتی یک رشته سفید هم دربین گیسوان نارنجی اش نبود، زنده می شود. السا از این که دوباره خواهرش را زنده می بیند بسیار خوشحال شده و او را دوباره در آغوش می کشد؛ و در این صحنه اولاف به دو خواهر یاد آوری می کند که اثر یک عشق حقیقی یخ قلب یخی را آب می کند. السا بالاخره متوجه می شود که کیلید کنترل قدرتش که مدّت ها بدنبال آن بوده است، در واقع عشق حقیقی است. او بوسیله عشق تمام زمستان و برف شهر را آب می کند و ذرات یخ، انجماد و برف از کشور، خانه ها، تپه ها، آبدره و کشتی ها ناپدید می شود و تمامی خساراتی که زمستان فناناپذیر السا به شهر وارد کرده بود، در یک لحظه ناپدید می شوند. سپس تابستان دوباره به جریان می افتد و خورشید دوباره تابناک می شود. با این که اولاف سریعاً شروع به ذوب شدن در تابستان می کند ولی با این حال از این که رویایش را تجربه می کند خوشحال است، ولی السا به اولاف یک تکّه ابر کوچک و سرد می دهد که در طی تابستان بالای سر او بماند و او را خنک نگه دارد و اولاف بسیار شاد و سرمست می شود. هانس بمحض این که به هوش می آید آنا به او می گوید که تنها قلب یخزده و منجمد متعلق به اوست و با مشتی محکم هانس را به داخل آب پرتاب می کند.

کمی بعد تر، السا، هانس را با خاری و پستی به کشور خودش می فرستد تا ۱۲ برادر بزرگترش او را بخاطر اعمالی که مرتکب شده مجازات کنند. السا، دوک وسلتون و دوسرباز محافظ خائن او را به شهر خودشان می فرستد و تجارت را کاملاً با وسلتون قطع می کند و تمامی نقشه های دوک وسلتون نقشه بر آب می شود. سایر اشرافزادگان، سفیرها و میهمانان رسمی نیز به کشور خودشان باز می گردند. السا، همان طور که آنا به کریستوف قول داده بود، به او سورتمه ای نو و مجهز تر و با تمام وسایل داخل آن را به کریستوف اهدا می کند و او را به مقام <<رئیس اصلی یخشکنان ارندل و سفارش رسان>> مبدل می کند و به گوزن او، اسون نیز مدال خاصی که طرح دانهٔ برف دارد و حکایت از شغل جدید آن دو دارد اهدامیشود و سپس آنا و کریستوف یکدیگر را می بوسند. السا تمام مردم شهر آرندل را در محوطهٔ حیاط کاخ جمع می کند و زمینی یخی به وجود می آورد تا تمام مردم در آن پاتیناژ و اسکی کنند و السا به خواهر خود آنا نیز یک جفت کفش اسکی بر روی یخ هدیه می کند و به او اسکی روی یخ را آموزش می دهد و روابط دوخواهر، درست مانند زمان کودکیشان محکم می شود.

در پایان فیلم دیده می شود که مارشملو که بخاطر هانس به ته درّهٔ رو به روی قصر یخی سقوط کرده بود، پای قطع شده اش را دوباره به سرجای خودش وصل کرده و وارد قصر یخی می شود تاجی را که السا پرتاب کرده بود را پیدا کرده و آن را بر سر خودش می گذارد و با خوشحالی به زندگی شاد خود به عنوان یک غول برفی در قله کوهستان شمالی، ادامه می دهد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Pink world Manuscripts of a little weirdo اجناس فوق العاده ویوا فیلم سدیم تری پلی فسفات هوش هیجانی و تاب آوری پژوهنده گان مستر فان یاداشتهای یک معلم شهراد Shahrad